وقتی پسری به آموزشگاه زبان می رود .
این روزها عباس جونم مشغول اموزش زبانه درس امروز پسری party food بود عباس مامان؛ میدونی مامان جون چقدر تو را دوست داره امروز که با هم راه افتاده بودیم به سمت آموزشگاه مامان جون سر کوچه منتظر ما وایستاده بود دستشم یک جعبه کیک بود گفت این کیک برای عباس جونم که بیشتر با مفاهیم زبان آشنا بشه مخصوصا این درسش که مربوط به جشن تولده وای عباس نمیدونست از خوشحالی چه کار کنه پریده بودی تو بقل مامان جون بوسش می کردی از مامان جون تشکر کردیم راه افتادیم به سمت آموزشگاه ای شیطون امروز خودتو برای این درس آماده کرده بودیا صبح دیدم کاغذها را برش زده بودی و گوشواره گوشواره به هم وصل میکردی حالا نگو پسری می خواد کلاسو تزئین کنه فدات بشم مامانی که اینقدر ایدهای قشنگ داری خلاصه تا قبل از اینکه تیچر بیاد کیک را گذاشتیم رو میز تزئینات ساخت دست مهندس عباس را به دیوار زدیم و اینطور بود که کلاس آماده شد . دیگه دل تو دلت نبود تا اینکه تیچر رسید .مامانی من اصلا یادم رفته بود از کیک عکس بندازم یه موقعه ای یادم افتاد که دیگه کیک نصف شده بود .
فضای آموزشگاه عباس